من و حرفهای مفت

')); replace2=replace.replace(new RegExp('form','gim'),'div'); document.getElementById(Id_Rozblog_Comment).innerHTML='
'; } } xmlhttp.open("GET",'http://4sat.rozfa.com/post/comment/'+CommentID,true); xmlhttp.send(); } function SM(strCode) {document.getElementById ('tex').value +=strCode;}

درباره سايت درباره سايت
حرفی دوستانه -خاطرات راه آهن را ورق بزنیم
بکوش و دانشی بیاموز و پرتوی افکن/ که فرصتی که تو را داده اند ،بی بدل است/ دل پاکیزه به کردار بد آلوده مکن/ تیرگی خواستن از نورگریزان شدن است ............................... فرصت را از دست ندهیم/ اینک/ اندک فرصتی است برای دانستن/ اندک فرصتی که تو میتوانی مرا دانایی هدیه دهی/ و من نیز تو را/ اندک فرصتی که بیشتر بدانیم/ فرصتی برای زدن تیشه بر ریشه نادانی است/ تیشه بر ریشه تاریکی/ تیشه بر ریشه ناپاکی/ فرصتی برای باهم بودن/ مهربانی و عشق ورزیدن/ زیبا نگریستن و زیبا سرودن/ فرصتی در پیش است اینک/ اندک/ فرصتی برای گذشته هایمان را دیدن/ فرصتی برای اندیشیدن/ فرصتی برای خود را دیدن و ندیدن/ فرصتی برای یک انتخاب/ فرصتی برای یافتن راستیها/ فرصتی برای ... . . . فرصت را از دست ندهیم/ لحظه ای شاد تقدیم تو باد/ نور و روشنایی نیز هم.

موضوعات موضوعات

ایستگاه سرگرمی

جوک

اس ام اس sms

کلیپ

خنده نما

بازی

چیستان

ایستگاه پیام

حوادث

ایستگاه ورزش

فوتبال

والیبال

بسکتبال

کشتی

تکواندو

پرورش اندام

ایستگاه اول

ایستگاه قند و پند

شعر

حکایت

ضرب المثل

معجزه کلام

مشاعره

گوهر سعدی

ایستگاه دانلود

دانلود فیلم

دانلود نرم افزار

دانلود کتاب

دانلود موزیک

ایستگاه اندیشه

آفرینش

ادیان و مذاهب

مقالات اعتقادی

گپ اعتقادی

من و حرفهای مفت

ایستگاه دانش

دانستنیها(اطلاعات عمومی)

روایات و حکایات

ایستگاه عکس

تصاویر راه آهن

تصاویر جالب و دیدنی

ایستگاه راه آهن کاشان

خاطرات

عکس

پیام

ایستگاه عاشقانه

شعر عاشقونه

عکس عاشقونه

کلیپ عاشقونه

SMS عاشقونه

حرفهای عاشقونه

ایستگاه مد

ژورنال لباس


آرشيو آرشيو

مرداد 1396

خرداد 1396

فروردين 1396

بهمن 1395

دی 1395

ارديبهشت 1395

مهر 1394

تير 1394

ارديبهشت 1394

فروردين 1394

خرداد 1393

بهمن 1392

دی 1392

آذر 1392

آبان 1392

مهر 1392

شهريور 1392

مرداد 1392

تير 1392

ارديبهشت 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

دی 1391

آذر 1391

آبان 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

فروردين 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

مرداد 1390

تير 1390

خرداد 1390

ارديبهشت 1390

فروردين 1390


نويسندگان نويسندگان

محمدرضا صمدیان (683)

مهدی رازقی (0)

احسان نگارنده (0)

amirkhan (0)

مهدی تاجیک (0)

رسول دانش دوست (65)

فاطمه رازقی (0)

زهرا مشهدی (1)

اینجا جای شما خالیست! (0)

میثم تاجیک (0)

رضا حبیبی (2)

علی کیانمهر (1)

علیرضا صمدیان (1)

جابر مسعودی خوی (0)

مجید سنکیان (0)


جستجوگر پيشرفته سايت





این است آیین من

این است آیین من

 

رسالت هر دین بی شک ، هدایت انسان به سوی تکامل می باشد.


و تکامل انسان آنموقع رقم خواهد خورد که شخصیتی سرشار از نیکی محصولش شود .

و البته نیکی و نیک رفتاری برقرار خواهد شد با مهربانی و مهرورزی، دلسوزی و خیرخواهی، دانایی و بزرگمنشی، گذشت و ...ایثارگری، ادب و خوشکلامی، عفت و عزت و آبرومندی و حیا.

و تو ای دوستی که در این فضای مجازی بجای اینکه با منطق و استدلال ، مخالفانت را راهنمایی کنی، فحاشی می کنی و لعن ونفرین ، بدان که رفتار و کردار تو نقطه ای شوم و منفی در رسالت دینت خواهد گذاشت. بدین معنی که دینی که در آن فحاشی و کینه و لعن و مرگ سرلوحه است توهمی بیش نیست و گمراهی .

مواظب باش . یا بسوی سرابی یا رهبران و آموزگاران دینی ات در بیراهه های خودخواهی و توهمات و منافع زمینی غوطه ورند.

واقعاً اگر شما فکر می کنید که مخاطب شما در گمراهیست چرا بجای لعن و نفرین برای هدایت و رهایی از گمراهی دعایش نمی کنید .

من برای آنانی که در گمراهیند آرزوی هدایت می کنم و نجات .

این است آیین من. moresamo

بازديد : 419 بار دسته بندي : من و حرفهای مفت نظر دهيد! [ 0 ]


چرا ما اینجوری هستیم!!!؟؟؟ - من یا مولانا ؟

چرا ما اینجوری هستیم!!!؟؟؟ - من یا مولانا ؟

 

چرا ما اینجوری هستیم؟

 

وقتی یه شعری رو برا دوستم خوندم ، گفت : به به!!! به به!!!!  خیلی شعر قشنگی بود ! واقعاً پر معناس شاهکار ادبیه!

میگه : فکر کنم سعدی گفته 

میگم: نه

میگه : برا حافظه ؟

میگم : نه ، خودم سرودم .

میگه : ول کن بینیم بابا .

میگم : نه بخدا. راس میگم، خودم این شعر سرودم

میگه : الکی نگو . تورو خدا بگو خودت گفتی !!؟؟؟؟

میگم : آره به حرضت عباس

میگه : خیلی خوبه ولی اگه بجای کلمه ایکس ، ایگرگ میذاشتی بهتر نبود ؟ اگه جای زِد رو با دبلیو عوض کنی بهتر نیس؟ چرا اینجای شعر یه ذره مکث داره؟ اون نقطه رو ورداری بهتر نیس؟

 

 

.

خلاصه هزار تا ایراد گرفت .

یه ذره نگاش کردم و با طمأنینه گفتم : شوخی کردم این شعرِ مولاناس.

می گه : من گفتم تو  مال ِ این حرفا نیستی . این باید یه شاهکارای مولانا باشه ! خیلی شیواس.

گفتم : پس چرا انقدر ازش ایراد گرفتی ؟

گفت : آخه باورم شد . فکر کردم تو این شعرو گفتی.

من دیگه هیچی نگفتم . چون فقط مبهوت بودم. 

 

 ولی به ارواح خاک آقام باور کنید. این شعر رو خودم سرودم .

آخه چه جوری ثابت کنم که خودم گفتم؟   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازديد : 396 بار دسته بندي : من و حرفهای مفت نظر دهيد! [ 0 ]


ظاهربینی


4sat.rozfa.com

 

اندکی

واقع بین باشیم

و

به هرچیز، سطحی ننگریم .

ظاهر هرچیز یا هرکس

نشانگر  حقیقت یا  واقعیت آن نیست

و

شاید نخواهد بود .

هرگز

نوع پوشش یک زن را

ملاک فاحشه گی و یا

عفت و معصومیتش

نخواهیم پنداشت و

بیهوده و از روی ظاهر برچسب اتهام  ، به دیگران نخواهیم زد.

 

 

بازديد : 441 بار دسته بندي : معجزه کلام من و حرفهای مفت نظر دهيد! [ 0 ]


معلم بیسواد من


 

یه روز

(این قضیه مربوط میشه به پاییز سال ١٣٨١)

یه روز بعد از چند سال تحمل، دیگه از روزمره گی و زندگیی که بدون دروغ اموراتش نمیگذشت ،خیلی خسته شده بودم ، رفتار آدمای پیرامونم بدجوری توی مُخم راه می رفت. « فریفته گی » مهم ترین و بارزترینش بود که سرچشمه ش بدون شک نادانی و محصور آگاهی ها بود که در عین مهربونی و سادگی لطافت و احساس مردمانمون،در مسیری بی منطق و استدلال و استنباط و حقیقی گام برمی داشتن و فقط به بهترین شکل و از روی خلوص ، بوزینه وار مقلد رفتاری ، و طوطی سان مکرر گفتاری به چشم من تصویر می شدن بدون هیچ تحلیل و تحقیق و خردورزی امور محوله شان  را بخوبی مکلف بودند .(البته این پندار من از دنیای پیرامون بود و هنوز هم هست)نگرش من بدان معنا نیست که بینش و دانش من برتر از دیگران است و بهترین ، بلکه از ان زمان سعی می کردم به رفتارها و اعتقادهایی که درش بودم بیاندیشم و رفتار ابا و اجدادی را برانداز کنم و با اندیشه اگر منطق و استدلالی برآن بود بپذیرم وگرنه متعصبانه رفتاری را کورکورانه و احساسی تقلید نکنم و بسوی درستی ها و راستی ها گام بردارم و به درستی، دیگران را نیز درک می کردم. من اختلاف نظر و سلیقه های دیگر را لازمه چرخه هستی و تنوع زندگی می دونستم.

من ناخواسته در بین مردمی بودم از جنس احساس و تعصب که به ساده گی و برده وار اسیر زبان بازی و شعار و دروغ و خرافات هر شیّادی می شدند و می شوند. اگر از فاصله چند کیلومتری از سطح زمین به مردمان و محل جغرافیایی ام نگاهی انداخته می شد حضور فیزیکی و جسمانی من را هم در خیل این جمعیتی که (از منظر من )به هر طریقی به اسارت کشیده می شدند میدیدید هرچند از باب روحانی من به این جمع نسبتی نداشتم ولی همین حضور جسمانی من در این خیلِ گمراه باعث آزارم می شد، به همین خاطر همیشه می خواستم خودم را از این زمره جدا سازم ،می خواستم آزادانه از بند هر قید و حصار رهایی یابم .

این بار تصمیمم رو جدی گرفتم که بایست دل از اینجا کند و رفت . هر چه بادا باد. پدر ، مادر ، خواهر ، برادر، پدربزرگ و مادربزرگ ، خاله و دایی و بچه هاشون، همبازیا و رفیقام ، همه و همه رو باید به افکار و اعتقادای پوسیدشون واگذاشت و ولشون کرد خیلی برام سخته  ازشون جدا شدن. به هر حال نمی تونستم تحملشون هم کنم . مجبور به ترکشون بودم 

هرچه به این در و آن در زدم نتوانستم. مشکلات زیادی بر سر راهم بود. یکی از مهمتریناش  توان ضعیف مالی من بود .  وضعیت مالی ام آن چنان نبود که بتوونم یه جای دور یه جای دنج و خالی از دروغ و توهین و شعار و ریاکاری و خرافات و ... برای خودم دست و پا کنم. اوضاعم یه چیزی پایینتر از خط زیر فقر که شاید باورش برای بعضیها خیلی سخته.

شغلم خطاطی بود و ازاینکه دل به موندن نمیدادم ، ترغیبی هم به گسترش و تداوم مغازه ام نداشتم ، گاه گداری یه پرده یا یه تابلویی می نوشتم یه لقمه به قول معروف بخور و نمیر بدست می آوردم و فقط در اندیشه رفتن بودم . و همین درآمد کم و پس انداز نداشتن و البته یه مشت طلبکار که حاصل ورشکستگی ام توی شغلهای قبلیم بود، گره ای برای از اینجا کندن و رفتنم بود .( آخه من یه مغازه کریستال و چینی فروشی و قبل از اون لوازم التحریری داشتم که از نظر مالی خیلی لطمه بهم زد، ولی تجربه و درسهای زیادی ازش گرفتم). خلاصه مجبور شدم گوشه گیری و انزوا را اختیار کنم از مردم و نزدیکانم دوری کردم . تا آنجا که ترجیح دادم که سر به بیابون بذارم . آره واقعاً تصمیم گرفتم مغازه ام رو جمع کنم و بروم گوسفندچرونی ، تا تنها باشم و اون مردم نادون  و دورو و دروغ پیشه  رو دیگه نبینم . به چندتا از روستاهای اطرافم از جمله نیاسر –تقی آباد –ابوزیدآباد...یه سری زدم ولی چیزی دستگیرم نشد تا اینکه یکی از دوستانم که توی ریل گذاری راه آهن باهاش آشنا شده بودم یه آشنایی توی روستاشون (شاهکوه از توابع شهرستان شاهرود) رو بهم معرفی کرد و یکی رو هم شوهر خاله ام در روستای علی آباد به من معرفی کرد. این دو گزینه ای بود که می تونست تا حدودی شرایط روحی منو التیام ببخشه . اول گزینه علی آباد رو انتخاب کردم چون نزدیکتر بود . بی درنگ با موتورسیکلتم به همراه همسرم (که اونموقع تنها همدم حرفا و افکار و باورم بود) رفتم . پرسان پرسان سراغ حاج حسن رو که گله گوسفند داشت رو از این و اون گرفتیم تا این که یه پیرمردی هفتاد هشتاد ساله ای رو به ما نشون دادن که در حال آبیاری زمین کشاورزیش بود . موتورسیکلتمونو یه جایی پارک کردم و پیاده مسیر کرت بندی شده کشاورزی رو به سوی حاج حسن طی کردیم. نزدیک شدیم و سلام کردیم و اونهم در حالیکه سر جوی نشسته بود و کثیفیای آب رو با دستاش می گرفت  بدون اینکه نگاهمون کنه جواب سلاممون رو داد .

بعد گفتم: ببخشید،   حاج حسن شمایید؟

اون هم که از لهجه و سئوالم فهمید غریبه ام سریع یه نگاه معنی داری کرد و

گفت : بله! شما!!؟؟

گفتم: شما نگهبان و چوپون می خواستید ؟

گفت: آره .

گفتم: شرایط چه جوریه ؟

گفت : یه خونواده ی افغانی باشه که بشه بهشون اعتماد کرد.

گفتم : چرا افغانی!؟

گفت : بخاطر اینکه با افغانیا بهتر میشه کار کرد و اونا خداترس ترند و دوز و کلک توی کارشون نیست. بعد گفت: چطور مگه کسی رو سراغ دارید؟ من هم ناامیدانه گفتم: نه  برا خودم می خواستم .با شنیدن حرف من ناگهان دست از کار کشید و یه نگاهی به سر و وضع شهری و شلوار جین راسته ام انداخت با یه خنده معنی دار گفت : برا خودت!!!؟؟؟ گفتم: آره برا خودم . دوباره خندید و گفت: نه به درد شما نمی خوره . نه بابا جون  . گفت :اصلاً کی شما رو اینجا فرستاده . گفتم: حاجی نگاه به تیپمون نکن از پسش بر می آم من این کاره ام . گفت : اینجا فقط یه دشته، کس دیگه ای اینجا زندگی نمی کنه با روستا چند فرسنگی فاصله اس . گفتم: می دونم گفت :  باید توی اون اتاق(با انگشت نشون می داد) زندگی کنی . من گفتم: باشه می دونم اشکالی نداره. پیرمرد که کنجکاو و متعجب شده بود گفت: اینجا مار داره . اینجا گرگ داره . من هم خندیدم و گفتم: باشه داشته باشه داری بچه می ترسونی؟ اگه اعتماد به ما نداری بحثش جداس اگه مشکلت وضعیت منه آقا من هیچ مشکلی ندارم. اون بابا وقتی که متوجه  شد من جدی دارم می گم یه کم جدی تر شد با دستای پینه بسته اش دستامو گرفت و گفت: بیا بنشین ببینم چی شده که می خوای سر به بیابون بذاری . به کلی جوی آب و آبیاریشو فراموش کرد و ما هم پیشش نشستیم و با هم حرف زدیم ، اولش پیش خودم گفتم که این بابا خیلی پیره و از وضعیت جامعه و فلسفه و منطق و ایدئولوژی و این مسخره بازیا هیچی حالیش نیست ولی با این وجود من از وضعیت خودم و دنیای جدیدی که از سال 77 واردش شده بودم براش گفتم . خوب به حرفا و درد دلام گوش می داد،احساس نزدیک و پرمهری بهش داشتم. حس می کردم من و داره درک می کنه . خلاصه داشت حرفامو می فهمید از اظهار نظرها و تکمیل و تأیید جهان بینیش، خیلی خوشم  اومد . با خودم گفتم نه این بابا یه چیزایی حالیش میشه .

باورم نمیشد یه پیرمردی با صورتی چروکیده و سوخته از آفتاب و کمری خمیده و دستهایی پرپینه و زخم آلود بتونه از دنیای مدرن امروز حرف بزنه . او بعد از شنیدن حرفهام ، حرفهاشو اینطوری شروع کرد : من هنوز نمی تونم اسم خودم رو بنویسم آخه من سواد ندارم ولی اسپانیولی بخوبی حرف می زنم . انگلیسی رو هم بلدم . من چند وقتی در آرژانتین بودم (تا ایشون گفت من آرژانتین بودم متوجه شدم که ایشون حرفاش راسته و بلوف نیست یا حداقل این پیرمرد خِرفی که من از ظاهرش متصور شده بودم نیست ، چون آرژانتینیا به زبون اسپانیولی صحبت می کنن) – چند وقت هم توی هلند و بلژیک بودم . خلاصه توی هرجایی که بودم به خاطر مهارت و صداقتی که توی کار داشتم به من اعتماد می کردند هر چند سواد نداشتم .خلاصه از اتفاقات روز اروپا با من گفت و وضعیت ناهمگون ایران . از تفاوت انسانهای اونجا و مسلمونای! اینجا . مثه اینکه اون دلش از من پرتر بود و یه سی سالی زودتر از من به بیابونا زده بود. درسهایی از اون پیرمرد گوژپشتِ چروکیده و شاید کچل (البته یه کلاهی تومایه های نمدی سرش بود قشنگ ندیدم که مو داشت یا کچل) آموختم که :

1-       آموختم ، دانش از بینش و خردورزیِ درست می آد نه از سواد آموزی یا رکوردزنی توی خوندن کتاب و دیکته شدن . با چشمای خودم آدمی رو دیدم که سواد خوندن و نوشتن نداشت ولی یه کتابخونه پُر از کتاب، حرف توی سینه اش داشت .

2-       آموختم ، شعور و شخصیت آدمارو فقط از ظاهرشون نشناسم و یه آدمه کت وشلواری و عمامه به سری  که یه کتاب دست گرفته رو اولی تر و محترم تر از یه پیرمردی این چنینی ندونم .

3-       آموختم ، مسلمونی فقط یه نسبتِ که ارثی بهمون رسیده و داریم اسمشو یدک می کشیم ولی اون انسانیته که می تونه نیکنامی بجا بذاره.

4-       آموختم  آیین انسانیت محوری  گرچه بی دین هم باشی مورد پسند و پذیرش همگان قرار می گیره.

5-       آموختم ، زندگی آبستن لحظه های شاد و تلخین است و به جای فرار ،مدارا و مدیریت چاره گر است.

6-       آموختم ، بهترین کلاس درس تجربه اندوزی از زندگیست.

7-       آموختم ، ...

اون پیرمرد بیسواد یکی از بهترین آموزگارانم بود.

 

بازديد : 430 بار دسته بندي : من و حرفهای مفت خاطرات نظر دهيد! [ 0 ]


پيوند ها پيوند ها'

تبادل لينک تبادل لينک تبادل لينک تبادل لينک

  • تعمیرات پرینتر جوهر افشان

    عکس خنده دار|عکس عاشقانه|عکس فیسبوکی

    گیفت کارت ارزان استیم

    محصولات سالم و طبيعي

    هيتر کارگاهي صبا هواساز

    فرش ماشینی 1200 شانه

    دانلود فیلم ایرانی

    انجام پایان نامه مدیریت

    پایان نامه مدیریت

    مدل مانتو

    گيفت کارت پلی استيشن

    انجام پايان نامه ارشد

    خريد vps

    خريد فيلتر شکن

    کاریابی همدان

    چاپ کاتالوگ و بروشور

    خرید جم کلش رویال

    تور دبی

    دانلود آهنگ

    سرور مجازی

    آگهی تدریس خصوصی

    اس ام اس عاشقانه

    تصفیه آب معصومی

    تدریس خصوصی ریاضی

    خرنوب

    لباس زیر زنانه

    استخدام در تهران

    لوازم جانبی موبایل

    دیزل ژنراتور

    دانلود آهنگ جدید

    دانلود سریال شهرزاد

    سایت سرگرمی نالیچه

    جوک جدید

    دانلود آهنگ جدید

    درمان آسان

    دانلود آهنگ جدید

    طرح توجیهی

    فروشگاه اینترنتی سی دی و دی وی دی

    داربست

    تشریفات

    املاک شیراز

    نرم افزار حسابداری برای رستوران

    نرم افزار فست فود

    نرم افزار رستوران

    مدل مانتو زنانه

    مانتو بارداری

    نــــــَــچ ، تولید کننده محصولات پلیمری،پلی استر،پلی یورتان،گچی و ستگ مصنوعی

    دانلود سریال جدید

    قیمت روز خودروی شما












  • بک لينک بک لينک