یه روز
(این قضیه مربوط میشه به پاییز سال ١٣٨١)
یه روز بعد از چند سال تحمل، دیگه از روزمره گی و زندگیی که بدون دروغ اموراتش نمیگذشت ،خیلی خسته شده بودم ، رفتار آدمای پیرامونم بدجوری توی مُخم راه می رفت. « فریفته گی » مهم ترین و بارزترینش بود که سرچشمه ش بدون شک نادانی و محصور آگاهی ها بود که در عین مهربونی و سادگی لطافت و احساس مردمانمون،در مسیری بی منطق و استدلال و استنباط و حقیقی گام برمی داشتن و فقط به بهترین شکل و از روی خلوص ، بوزینه وار مقلد رفتاری ، و طوطی سان مکرر گفتاری به چشم من تصویر می شدن بدون هیچ تحلیل و تحقیق و خردورزی امور محوله شان را بخوبی مکلف بودند .(البته این پندار من از دنیای پیرامون بود و هنوز هم هست)نگرش من بدان معنا نیست که بینش و دانش من برتر از دیگران است و بهترین ، بلکه از ان زمان سعی می کردم به رفتارها و اعتقادهایی که درش بودم بیاندیشم و رفتار ابا و اجدادی را برانداز کنم و با اندیشه اگر منطق و استدلالی برآن بود بپذیرم وگرنه متعصبانه رفتاری را کورکورانه و احساسی تقلید نکنم و بسوی درستی ها و راستی ها گام بردارم و به درستی، دیگران را نیز درک می کردم. من اختلاف نظر و سلیقه های دیگر را لازمه چرخه هستی و تنوع زندگی می دونستم.
من ناخواسته در بین مردمی بودم از جنس احساس و تعصب که به ساده گی و برده وار اسیر زبان بازی و شعار و دروغ و خرافات هر شیّادی می شدند و می شوند. اگر از فاصله چند کیلومتری از سطح زمین به مردمان و محل جغرافیایی ام نگاهی انداخته می شد حضور فیزیکی و جسمانی من را هم در خیل این جمعیتی که (از منظر من )به هر طریقی به اسارت کشیده می شدند میدیدید هرچند از باب روحانی من به این جمع نسبتی نداشتم ولی همین حضور جسمانی من در این خیلِ گمراه باعث آزارم می شد، به همین خاطر همیشه می خواستم خودم را از این زمره جدا سازم ،می خواستم آزادانه از بند هر قید و حصار رهایی یابم .
این بار تصمیمم رو جدی گرفتم که بایست دل از اینجا کند و رفت . هر چه بادا باد. پدر ، مادر ، خواهر ، برادر، پدربزرگ و مادربزرگ ، خاله و دایی و بچه هاشون، همبازیا و رفیقام ، همه و همه رو باید به افکار و اعتقادای پوسیدشون واگذاشت و ولشون کرد خیلی برام سخته ازشون جدا شدن. به هر حال نمی تونستم تحملشون هم کنم . مجبور به ترکشون بودم
هرچه به این در و آن در زدم نتوانستم. مشکلات زیادی بر سر راهم بود. یکی از مهمتریناش توان ضعیف مالی من بود . وضعیت مالی ام آن چنان نبود که بتوونم یه جای دور یه جای دنج و خالی از دروغ و توهین و شعار و ریاکاری و خرافات و ... برای خودم دست و پا کنم. اوضاعم یه چیزی پایینتر از خط زیر فقر که شاید باورش برای بعضیها خیلی سخته.
شغلم خطاطی بود و ازاینکه دل به موندن نمیدادم ، ترغیبی هم به گسترش و تداوم مغازه ام نداشتم ، گاه گداری یه پرده یا یه تابلویی می نوشتم یه لقمه به قول معروف بخور و نمیر بدست می آوردم و فقط در اندیشه رفتن بودم . و همین درآمد کم و پس انداز نداشتن و البته یه مشت طلبکار که حاصل ورشکستگی ام توی شغلهای قبلیم بود، گره ای برای از اینجا کندن و رفتنم بود .( آخه من یه مغازه کریستال و چینی فروشی و قبل از اون لوازم التحریری داشتم که از نظر مالی خیلی لطمه بهم زد، ولی تجربه و درسهای زیادی ازش گرفتم). خلاصه مجبور شدم گوشه گیری و انزوا را اختیار کنم از مردم و نزدیکانم دوری کردم . تا آنجا که ترجیح دادم که سر به بیابون بذارم . آره واقعاً تصمیم گرفتم مغازه ام رو جمع کنم و بروم گوسفندچرونی ، تا تنها باشم و اون مردم نادون و دورو و دروغ پیشه رو دیگه نبینم . به چندتا از روستاهای اطرافم از جمله نیاسر –تقی آباد –ابوزیدآباد...یه سری زدم ولی چیزی دستگیرم نشد تا اینکه یکی از دوستانم که توی ریل گذاری راه آهن باهاش آشنا شده بودم یه آشنایی توی روستاشون (شاهکوه از توابع شهرستان شاهرود) رو بهم معرفی کرد و یکی رو هم شوهر خاله ام در روستای علی آباد به من معرفی کرد. این دو گزینه ای بود که می تونست تا حدودی شرایط روحی منو التیام ببخشه . اول گزینه علی آباد رو انتخاب کردم چون نزدیکتر بود . بی درنگ با موتورسیکلتم به همراه همسرم (که اونموقع تنها همدم حرفا و افکار و باورم بود) رفتم . پرسان پرسان سراغ حاج حسن رو که گله گوسفند داشت رو از این و اون گرفتیم تا این که یه پیرمردی هفتاد هشتاد ساله ای رو به ما نشون دادن که در حال آبیاری زمین کشاورزیش بود . موتورسیکلتمونو یه جایی پارک کردم و پیاده مسیر کرت بندی شده کشاورزی رو به سوی حاج حسن طی کردیم. نزدیک شدیم و سلام کردیم و اونهم در حالیکه سر جوی نشسته بود و کثیفیای آب رو با دستاش می گرفت بدون اینکه نگاهمون کنه جواب سلاممون رو داد .
بعد گفتم: ببخشید، حاج حسن شمایید؟
اون هم که از لهجه و سئوالم فهمید غریبه ام سریع یه نگاه معنی داری کرد و
گفت : بله! شما!!؟؟
گفتم: شما نگهبان و چوپون می خواستید ؟
گفت: آره .
گفتم: شرایط چه جوریه ؟
گفت : یه خونواده ی افغانی باشه که بشه بهشون اعتماد کرد.
گفتم : چرا افغانی!؟
گفت : بخاطر اینکه با افغانیا بهتر میشه کار کرد و اونا خداترس ترند و دوز و کلک توی کارشون نیست. بعد گفت: چطور مگه کسی رو سراغ دارید؟ من هم ناامیدانه گفتم: نه برا خودم می خواستم .با شنیدن حرف من ناگهان دست از کار کشید و یه نگاهی به سر و وضع شهری و شلوار جین راسته ام انداخت با یه خنده معنی دار گفت : برا خودت!!!؟؟؟ گفتم: آره برا خودم . دوباره خندید و گفت: نه به درد شما نمی خوره . نه بابا جون . گفت :اصلاً کی شما رو اینجا فرستاده . گفتم: حاجی نگاه به تیپمون نکن از پسش بر می آم من این کاره ام . گفت : اینجا فقط یه دشته، کس دیگه ای اینجا زندگی نمی کنه با روستا چند فرسنگی فاصله اس . گفتم: می دونم گفت : باید توی اون اتاق(با انگشت نشون می داد) زندگی کنی . من گفتم: باشه می دونم اشکالی نداره. پیرمرد که کنجکاو و متعجب شده بود گفت: اینجا مار داره . اینجا گرگ داره . من هم خندیدم و گفتم: باشه داشته باشه داری بچه می ترسونی؟ اگه اعتماد به ما نداری بحثش جداس اگه مشکلت وضعیت منه آقا من هیچ مشکلی ندارم. اون بابا وقتی که متوجه شد من جدی دارم می گم یه کم جدی تر شد با دستای پینه بسته اش دستامو گرفت و گفت: بیا بنشین ببینم چی شده که می خوای سر به بیابون بذاری . به کلی جوی آب و آبیاریشو فراموش کرد و ما هم پیشش نشستیم و با هم حرف زدیم ، اولش پیش خودم گفتم که این بابا خیلی پیره و از وضعیت جامعه و فلسفه و منطق و ایدئولوژی و این مسخره بازیا هیچی حالیش نیست ولی با این وجود من از وضعیت خودم و دنیای جدیدی که از سال 77 واردش شده بودم براش گفتم . خوب به حرفا و درد دلام گوش می داد،احساس نزدیک و پرمهری بهش داشتم. حس می کردم من و داره درک می کنه . خلاصه داشت حرفامو می فهمید از اظهار نظرها و تکمیل و تأیید جهان بینیش، خیلی خوشم اومد . با خودم گفتم نه این بابا یه چیزایی حالیش میشه .
باورم نمیشد یه پیرمردی با صورتی چروکیده و سوخته از آفتاب و کمری خمیده و دستهایی پرپینه و زخم آلود بتونه از دنیای مدرن امروز حرف بزنه . او بعد از شنیدن حرفهام ، حرفهاشو اینطوری شروع کرد : من هنوز نمی تونم اسم خودم رو بنویسم آخه من سواد ندارم ولی اسپانیولی بخوبی حرف می زنم . انگلیسی رو هم بلدم . من چند وقتی در آرژانتین بودم (تا ایشون گفت من آرژانتین بودم متوجه شدم که ایشون حرفاش راسته و بلوف نیست یا حداقل این پیرمرد خِرفی که من از ظاهرش متصور شده بودم نیست ، چون آرژانتینیا به زبون اسپانیولی صحبت می کنن) – چند وقت هم توی هلند و بلژیک بودم . خلاصه توی هرجایی که بودم به خاطر مهارت و صداقتی که توی کار داشتم به من اعتماد می کردند هر چند سواد نداشتم .خلاصه از اتفاقات روز اروپا با من گفت و وضعیت ناهمگون ایران . از تفاوت انسانهای اونجا و مسلمونای! اینجا . مثه اینکه اون دلش از من پرتر بود و یه سی سالی زودتر از من به بیابونا زده بود. درسهایی از اون پیرمرد گوژپشتِ چروکیده و شاید کچل (البته یه کلاهی تومایه های نمدی سرش بود قشنگ ندیدم که مو داشت یا کچل) آموختم که :
1- آموختم ، دانش از بینش و خردورزیِ درست می آد نه از سواد آموزی یا رکوردزنی توی خوندن کتاب و دیکته شدن . با چشمای خودم آدمی رو دیدم که سواد خوندن و نوشتن نداشت ولی یه کتابخونه پُر از کتاب، حرف توی سینه اش داشت .
2- آموختم ، شعور و شخصیت آدمارو فقط از ظاهرشون نشناسم و یه آدمه کت وشلواری و عمامه به سری که یه کتاب دست گرفته رو اولی تر و محترم تر از یه پیرمردی این چنینی ندونم .
3- آموختم ، مسلمونی فقط یه نسبتِ که ارثی بهمون رسیده و داریم اسمشو یدک می کشیم ولی اون انسانیته که می تونه نیکنامی بجا بذاره.
4- آموختم آیین انسانیت محوری گرچه بی دین هم باشی مورد پسند و پذیرش همگان قرار می گیره.
5- آموختم ، زندگی آبستن لحظه های شاد و تلخین است و به جای فرار ،مدارا و مدیریت چاره گر است.
6- آموختم ، بهترین کلاس درس تجربه اندوزی از زندگیست.
7- آموختم ، ...
اون پیرمرد بیسواد یکی از بهترین آموزگارانم بود.